Dec 22, 2009

پرنده آبی/ چارلز بوکوفسکی



پرنده اي آبي در قلب من هست

كه مي خواهد پر بگيرد

اما درون من خيلي تنگ و تاريك است براي او،

مي گويم اش، آن جا بمان، نمي گذارم

كسي ببيند ات.


پرنده اي آبي در قلب من هست

كه مي خواهد بيرون شود

اما ويسكي ام را سر مي كشم رويش

و دود سيگارم را مي بلعم

و فاحشه ها و مشروب فروش ها

و بقال ها

هرگز نمي فهمند كه او

آن جاست.


پرنده اي آبي در قلب من هست

كه مي خواهد بيرون شود

اما درون من خيلي تنگ و تاريك است براي او،

مي گويم اش،

همان پايين بمان،

مي خواهي آشفته ام كني؟

مي خواهي كار ها را قاطي پاتي كني؟

مي خواهي در حراج كتاب هايم توي اروپا

غوغا به پا كني؟


پرنده اي آبي در قلب من هست

كه مي خواهد بيرون شود

اما من بيش از اين ها زيرك ام، فقط اجازه مي دهم

شب ها گاهي بيرون برود،

وقت هايي كه همه خوابيده اند.

توي چشم هايش نگاه مي كنم.

مي گويم اش، مي دانم كه آن جايي،

پس

غمگين نباش.

آن وقت فرو مي دهم اش،

اما او آن جا

كمي آواز مي خواند،

نمي گذارم اش

تا كاملن

بميرد.

و ما با هم به خواب مي رويم

انگار كه

با عهد نهاني مان.

و اين آن قدر نازنين هست

كه مردي را

بگرياند، اما من

نمي گريم،

تو چطور؟

خوشی ناخوشی

من فکر می کنم که حالم باز خوب نیست. فکر می کنم که از ننوشتن زیاد است، یا شاید ننوشتن زیادم از بد بودن حالم است. امروز دلم می خواست بزنم ماشین را کنار خیابان ، بروم خودم را پرت کنم روی آن کپه برگهای آتش به جان گرفته و ... رها شوم. مثل وقتهایی که خودم را ول می کنم توی استخر...سبک و بی خیال. اما از آدمها ترسیدم. ترسیدم زنگ بزنند به پلیس و به من بگویند " دیوانه" . هرچندهم دل همه شان بخواهد که کاش جای من بودند روی آن کپه برگ. بگذریم که ما از آن "حریق خزان" گذشتیم و آتش را زیر خاکستر ، باز پنهان کردیم. نمی دانم با این آتش داغ پنهان چرا باز همیشه سردم است؟

Sep 7, 2009

دلخوشی کوک نشده
















ساعت شماطه دار من
ساعتهاست که از کار افتاده است
ساعتهاست که کوک نشده
دل من به عقربه های آن خوش است
خوش است که هنوز
زود است
.برای دیر آمدنت

Aug 31, 2009

گیاه وحشی کوهم










گیاه وحشی کوهم نه لاله گلدان
مرا به بزم خوشی های خود سرانه مبر
به سردی خشن سنگ خو گرفته دلم
مرا به خانه مبر زادگاه من کوه است
ز زیر سنگی یک روز سر زدم بیرون
به زیر سنگی یک روز می شوم مدفون
سرشت سنگی من آشیان اندوه است
جدا ز یار و دیارم دلم نمی خندد
ز من طراوت و شادی و رنگ و بوی مخواه
گیاه وحشی کوهم در انتظار بهار
مرا نوازش و گرمی به گریه می آرد

مرا به گریه میار



...



ژاله اصفهانی

Aug 22, 2009

شبانه ده


...
زیبا ترین حرفت را بگو
شکنجه پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه بیهوده می خوانید
ترانه بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست
حتی بگذارآفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما
اگربر ماش منتی است؛
چرا که عشق
خود فرداست
...خود همیشه است
شاملو

Aug 11, 2009

تب داغ مرداد

بیست و هشت مرداد پیش بود که مادرم در تب و تاب تابستان ، میان درد و اشتیاق، بعد از هفت ماه و اندی مرا به این دنیا آورد. باید بگویم که برای تمام دردها و سختی هایی که برای همین به دنیا آوردن من کشید از او ممنونم. این را وقتی فهمیدم که خودم مادر شدم. فهمیدم که روز تولد آدم فقط در مورد آدم نیست. در مورد مادر آدم است.روز تولد بیشتر از اینکه برای من مهم باشد برای مادرم مهم است. روزی که ساعتها درد کشید تا مرا از آن دنیای کوچک حقیر ، به این دنیای بزرگ وروشن برساند. بعد، پس از آن همه درد ، مرا به آغوش کشید و برویم خندید. پس مادر عزیزم روزت مبارک . بعد از آن ، چیز دیگری هست که مرا در این روز خیلی خوشحال می کند . آن هم شنیدن تبریک از دوستانی دور و نزدیک است. اینکه آنقدر ارزش داشته ای که دوستانت با این همه کار و گرفتاری، لحظه ای ایستادند به یادت آورده اند،زنگ زده اند،ایمیل فرستاده اند و یا به یادگار خطی بر دیوارت نوشته اند.از داشتن چنین دوستانی مسرورم
.همین هاست که به من حس خوب زنده بودن می بخشند

May 16, 2009

طرحی نو










گفتم که مادرم زنگ زده. دلش تنگ شده. دل من؟ خب مادر آدم است دیگر. بعد از کار گفتم. از روزهای پر کار و خسته کننده. از اینکه همه می خواهند کارشان را گردن یکی دیگر بیندازند. چایم را که می خوردم ، او گفت. از اینکه تا زمستان تمام نشده ، دلش می خواهد یک سرمای حسابی بخورد. یک هفته تمام. اینجوری می تواند یک هفته سر کار نرود و همه اش توی خانه بماند و من مجبور شوم هرروز بروم عیادتش. گفتم چه خیالها. گفت حالا ببین.


"قسمتی از داستان" سه شنبه به رنگ کهرباست

May 14, 2009

دست سرد ردت را که به سینه ام زدی
سینه ام آتش گرفت

Apr 26, 2009

می بینم صورتم تو آینه













دوست داشتم امروز کتابی دستم بگیرم و بخوانم . بخوانم و بگردم. دنبال همان چیزی که همه عمرم سرگردانش هستم. دنبال حقیقت ، حقیقت خودم. چند تا کتاب را زیرو رو کردم. هوای " سمفونی مردگان " را کردم. گرچه تلخ بود اما مثل قهوه آرامم می کرد. چیزی پیدا نکردم. مثل همیشه دست خالی ام و خسته. مثل همیشه باز منم و این سرگردانی . دلم می خواست بنشینم و نامه ای بنویسم به یک دوست . بگویم همه ناگفته ها را . این که چه شد اینی شدم که هستم. این که چه هستم و چه می خواستم باشم . دست خسته و قلم بی رنگ بود. دل یاری نکرد که فاش کنم و باز پناه بردم به شعر ، این یار قدیمی که هر که از من برید ، او از من نبرید. این که از هر کس که بریدم از او نبریدم. رفتم گم شدم لابلای تشبیه ، ابهام ، لای ایهام . شبیه شدم به یک موج ، خسته از کوبیدن سر به ساحل. شبیه شدم به یک گنجشک ، دل تنگ پرواز.کنایه زدم به آینه ، آینه کنایه زد به من. من با حقیقت فاصله ها داشتم و آینه این را می دانست. سربرگرداندم از آینه ، سرگردان باز گشتم این لحظه ها را . اگر حقیقت ناپیداست عیب از من است . از من که راه را نمی دانم و آنجایی را که باید نمی گردم. سرگردانی ام از بیراه رفتن ، پریشانی ام همه از در راه ماندن است.

آه اگر راهی به دریاییم بود
از فرو رفتن چه پرواییم بود


Apr 25, 2009

مرا پریشان ، تو کردی










بهار بود که دلم لرزید.
از کوچه بهار نارنج ها رد می شدم که دیدمت. گردن کشیده بودی بالای آن دیوار بلند داشتی نگاه می کردی به همه چیز. زل زده بودی به من. گفتم سرم را می اندازم پایین و بی خیال از کنارت رد می شوم. یا نه ، نیم نگاهی می کنم، شاید با سر سلامی کنم و همین. سرم را که بالا کردم ، نیم نگاهی و ... کار دلم تمام شد. هی رفتم و هی آمدم توی آن کوچه. تو هم ...روی آن دیوار بلند، گردن کشیده و مشغول نگاه.

زمستان بود که دلم تنگ شد.
نبودی.
دیوار ، خالی.
دل من گرفتارت.
خودم ، در هوای تو پریشان.

ده سال گذشت.
بعد از من چند تا نگاه را دزدیدی ، چند تا دل را لرزان ، سرگردان کردی؟

Apr 13, 2009

جاده اسم منو فریاد می زنه













شبی که آمدی یادت هست. تو یادت نیست. من اما ، با همه بی حواسی و فراموشی، این یکی را خوب یادم مانده .باران می آمد... می دانی ، شاید من باران را به خاطر آمدن تو اینقدر دوست دارم.
چهار سالم بود. آن موقع ها توی آن خانه بودیم... آن خانه که حیاطش پر از گل بود و یک در کوچک داشت به سمت پیاده روخیابان و یک در بزرگ به سمت کوچه. چرا بیشتر از چند ماه آنجا نماندیم ، نمی دانم. یعنی مامان چند باردلیلش را توضیح داد اما من هنوز جوابش را نگرفته ام.
نیمه شب بود. از خواب که بیدار شدم دیدم بغل بابا هستم . داشت مرا می برد خانه همسایه. فرشته را جلوتر برده بود. نمی دانم داشت به همسایه چی می گفت که من زدم زیر گریه. گفتم که من خانه کسی نمی مانم. هر جا می روند باید مرا هم ببرند. انگار حوصله بهانه گیری مرا نداشت یا شاید وقت راضی کردن مرا . آن پتو قرمز را یادت هست، همانی که مامان تا آخرین نفرمان نگه داشته بود، دورم بود.بابا پیکان داشت آن موقع ها. این قسمت را اصلا یادم نیست. شاید توی ماشین خوابم برده بود. دیگر می رسد به اتاق انتظار بیمارستان. من بودم ، نشسته روی یک مبل دو نفره ، خواب آلود. پیرمردی نشسته روی یک صندلی، روبرویم. بابا هی می رفت و می آمد تا ببیند من چه کار می کنم و چه طور هستم. خیلی خوابم می آمد ، آخر خداییش بهتر از آن موقع وقتی نبود برای آمدن؟
این یکی را خوب یادم مانده. من، نشسته خوابم می برد و سرم می افتاد این ور و آن ور. پیرمرد... " بچه جان ، خجالت نکش ، بخواب." من اما نمی توانستم که خجالت نکشم. سرم می چرخید و به محض بیرون رفتن پیرمرد دراز می کشیدم. اما مواظب بودم. تا می آمد مثل برق می نشستم سرجایم. آخرش رفت. رفت که من بگیرم بخوابم، مثل بچه آدم.
چند ساعت گذشت؟...یادم نیست. خواب بودم و بیدار که بابا آمد. گفت حالا می توانی بیایی مامان را ببینی. باورت می شود تا تو همراه مامان به خانه نیامدی من نفهمیدم مامان چرا رفته بود بیمارستان.
بقیه اش ... فکر کنم هزار بار من و فرشته بقیه اش را برایت گفته ایم. بعد از آن همه تماشای من بود بر بزرگ شدنت ، که الان صفحه هایی هستند تاریک و روشن.
حالا چرا نشستم و این ها را نوشتم ؟ نمی دانی تو ، نمی دانی بعضی ثانیه ها چقدر کشدار از کنارم می گذرند. نمی دانی که بین این همه سال و این همه اتفاق تنها همین نوشتن بود که مرا نگه داشت . مثل گره ای است که هرچه باد و باران بیاید و بلرزاند دنیایم را ، باز من هستم، امیدوار ، به دیدن زندگی، به دیدن تو.


Apr 11, 2009

جاده اسم منو فریاد می زنه












وقتی تنها هستم و هیچ کاری ندارم یا بهتر بگویم حوصله هیچ کاری ندارم شروع می کنم به ورق زدن. ورق زدن خاطرات. خاطراتی که اگر گاه به گاه به یاد نیاورمشان می ترسم که زیر خروارها ثانیه و دقیقه و روز فراموش شوند.
یکی از صفحه هایی که دوست دارم وقتی به آن رسیدم بایستم و خوب خیره شوم ، آن لحظه هایی است که می رسیدم به شهر خودم.
معمولا شب دیر وقت راه می افتادم و گرگ و میش صبح می رسیدم. اگر خیلی خسته نبودم و خوابم نمی برد راه به یادم می ماند. اولین ایستگاه آمل بود. کنار تاکسی تلفنی نماشون. بعدش بابل. یادم هست که ساری کنار یک میدان بزرگ می ایستادیم با یک تابلوی تبلیغاتی بزرگ به سمت همان جایی که باید راهمان را ادامه می دادیم. میدان ساعت ساری را هم اگر راننده حال داشت از توی شهر برود ، می دیدم. شهرهای دیگر...می گذشت تا کردکوی. از اینجا به بعد دیگر خوشحال بودم چون می دانستم حدود نیم ساعت دیگر می رسیم. وقتی می رسیدم معمولا کنار میدان گاز پیاده می شدم. حس خوبی بود پیاده شدن و خلاص شدن از اتوبوس و اینکه کل راننده های تاکسی دورت را می گیرند و کیف سنگینت را هم زودی می قاپند که مشتری خودشان شوی.
می نشستم صندلی عقب و فرو می رفتم توی لباسها و صندلی که سرمای صبح اذیتم نکند. بعضی وقتها هم اگر پدر گرامی خسته نبود می آمد دور آن میدان ، منتظر در ماشینش می نشست و همیشه همان اورکت سبز یشمی اش را تن می کرد. قبل از آمدن من چند بار از ماشین پیاده می شد تا ببیند من در اتوبوس تازه رسیده هستم یا نه؟ نمی دانم. وقتی می رسیدم خانه قیافه خواب آلود مامان و اینکه می گفت " جدا خواب نبود منتظر تو بودم" و من به پلک های تازه باز شده اش لبخند می زدم. بعد... می آمدم توی اتاق تو.
تویی که بیشتر از همه دلم تنگ تو می شد. تویی که هنوز بیشتر از همه دلم تنگ توست.

پایان قسمت نخست-






Apr 2, 2009

یک مکالمه معمولی
















شماره ات را می گیرم

- شماره کن چند بار است-
دستم می لرزد
برمی داری خودت

می گویم "سلام"
می گویی " سلام"
- دلم تنگت است، دلم
بی تاب است-
می گویم " خوبی؟"
منتظرم
بگویی " تو چی؟"
و من بزنم زیر گریه ، های های
نمی گویی ، می گویی خوبی
و همه خوبند و همه چیز خوب است
هوا خوب است
و زمین و زمان خوبند

می دانم
خوب نیستی،
و همه خوب نیستند و همه چیز خوب نیست
حتی هوا
حتی زمین و زمان.
می گویم " من هم."

آرام آرام برخاستند
همه آن حرفها
که قبل از شماره گرفتن
اینجا نشسته بودند که گفته شوند
رفتند و پنهان شدند دوباره
لابلای لحظه ها
لابلای روزها و شبها

*
گوشی را گذاشتم
به تو فکر می کنم
به خودم
به دل تنگمان
پس کی می شود
که ما حرفهایمان را بزنیم؟

Mar 28, 2009

خدا کنه که خوابم نبره

همیشه دوستت داشته ام خودت خوب می دونی. درسته گاهی از دستت خسته شده ام ، خسته و آزرده، آنقدر که دلم خواسته مثل یک کاغذ باطله مچاله ات کنم و بندازم دور...
اما نشد. نمی شه.
می دونی که بیشتر از این حرفها دوستت دارم.
گاهی که به من نزدیک می شی ، خیلی نزدیک ، آنقدر که بازدم نفسم گرمم می کنه، با خودم می گه من تو ام یا شاید تو خود منی. دلم می خواد دست بندازم دورت ، محکم محکم ، نذارم که دیگه از من دور بشی. چی بگم خب... . وقتی که دستام عادت می کنه که دورت باشه ، وقتی که مستم از خوشی اینقدر نزدیک بودن با تو ، انگار از خوشی خوابم می بره. اینه که تو باز فرصت می کنی دستامو آروم آروم پس بزنی، نگاهی به صورت خوش خیال من بندازی و دوباره... دور بشی.

من ، اما فکر نکن که یادم می ره. فکر نکن وقتی چشم باز می کنم یادم نیست که بی خبر رفتی. همینه که ازت آزرده می شم یا شاید از خودم که چرا گذاشتم بری.
فکر نکن اگه اینجا ساکت نشستم و دستامو گرفتم توی سرم و هی با موهام ور می رم از بی خیالیه ، از بی خیالیه تو.
نه، به جون عزیزت که بی خیالت نیستم.
من نشسته ام اینجا، هی فکر می کنم با خودم که چی کار کردم که رفتی؟ که چی کار کنم که برگردی. دوباره بیای پیشم ، بیای نزدیکم.
شاید اگه واست تار بزنم یا اگه یک شعر گرم بگم یا شاید حتی یک چای سرخ بریزم با عطر هل.
اگه نیومدی پاشم بیام توی پیاده روها ، هی روی این برگهای آتیش گرفته پاهامو بذارم شاید خش خش پاهام به گوش توآشنا اومد وخودتو نشونم دادی. اگه باز نیومدی ، بیام توی اون خیابان شلوغ هی چشم بندازم اینور ، هی چشم بندازم اونور، شاید چشم تو چشم من شدی ، دیگه نتونی از من پنهون بشی.

خیال نکن این همه که گفتم یعنی که از رفتنت آزرده شدم.نه ،واسه من عزیزیت بیشتر از این حرفاست.
می دونم ، رفتنت هم دست خودت نیست. می گن ذاتت اینجوریه " زندگی ". وقتی بهت عادت می کنند، بی خبر می ذاری و می ری. به دل نگیر اگه کوتاهی کردم ، اگه عادت کردم.
خودت که می دونی ، خوب می دونی همیشه دوستت داشته ام ، همیشه دوستت دارم.

Mar 25, 2009

با خیال تو ، بی خیالم

وقتی تو می خندی
می گویم
بی خیال همه قبض ها و نامه ها
بی خیال همه بدهی ها
وقتی تو می خندی
می گویم
گور بابای همه کارهای گره خورده
همه گره های وا نشده
وقتی تو می خندی
می گویم
ولش کن این دل آشفته همیشه تنگ را
می دانی...وقتی تو می خندی
دنیا
.خیلی قشنگ می شود

Mar 24, 2009

نقش ما

مداد شمعی هایت را می آورم
که با هم
نقشی بزنیم روی این سپیدی ها
آسمان را بنفش می کنیم
گلها را قهوه ای
دریا ها
همه زرد هستند
ماهی ها همه سبز
دنیا همان رنگی است
که ما می خواهیم ، پسرم
همانی که ما می خواهیم