بهار بود که دلم لرزید.
از کوچه بهار نارنج ها رد می شدم که دیدمت. گردن کشیده بودی بالای آن دیوار بلند داشتی نگاه می کردی به همه چیز. زل زده بودی به من. گفتم سرم را می اندازم پایین و بی خیال از کنارت رد می شوم. یا نه ، نیم نگاهی می کنم، شاید با سر سلامی کنم و همین. سرم را که بالا کردم ، نیم نگاهی و ... کار دلم تمام شد. هی رفتم و هی آمدم توی آن کوچه. تو هم ...روی آن دیوار بلند، گردن کشیده و مشغول نگاه.
زمستان بود که دلم تنگ شد.
نبودی.
دیوار ، خالی.
دل من گرفتارت.
خودم ، در هوای تو پریشان.
ده سال گذشت.
بعد از من چند تا نگاه را دزدیدی ، چند تا دل را لرزان ، سرگردان کردی؟
0 comments:
Post a Comment