شبی که آمدی یادت هست. تو یادت نیست. من اما ، با همه بی حواسی و فراموشی، این یکی را خوب یادم مانده .باران می آمد... می دانی ، شاید من باران را به خاطر آمدن تو اینقدر دوست دارم.
چهار سالم بود. آن موقع ها توی آن خانه بودیم... آن خانه که حیاطش پر از گل بود و یک در کوچک داشت به سمت پیاده روخیابان و یک در بزرگ به سمت کوچه. چرا بیشتر از چند ماه آنجا نماندیم ، نمی دانم. یعنی مامان چند باردلیلش را توضیح داد اما من هنوز جوابش را نگرفته ام.
نیمه شب بود. از خواب که بیدار شدم دیدم بغل بابا هستم . داشت مرا می برد خانه همسایه. فرشته را جلوتر برده بود. نمی دانم داشت به همسایه چی می گفت که من زدم زیر گریه. گفتم که من خانه کسی نمی مانم. هر جا می روند باید مرا هم ببرند. انگار حوصله بهانه گیری مرا نداشت یا شاید وقت راضی کردن مرا . آن پتو قرمز را یادت هست، همانی که مامان تا آخرین نفرمان نگه داشته بود، دورم بود.بابا پیکان داشت آن موقع ها. این قسمت را اصلا یادم نیست. شاید توی ماشین خوابم برده بود. دیگر می رسد به اتاق انتظار بیمارستان. من بودم ، نشسته روی یک مبل دو نفره ، خواب آلود. پیرمردی نشسته روی یک صندلی، روبرویم. بابا هی می رفت و می آمد تا ببیند من چه کار می کنم و چه طور هستم. خیلی خوابم می آمد ، آخر خداییش بهتر از آن موقع وقتی نبود برای آمدن؟
این یکی را خوب یادم مانده. من، نشسته خوابم می برد و سرم می افتاد این ور و آن ور. پیرمرد... " بچه جان ، خجالت نکش ، بخواب." من اما نمی توانستم که خجالت نکشم. سرم می چرخید و به محض بیرون رفتن پیرمرد دراز می کشیدم. اما مواظب بودم. تا می آمد مثل برق می نشستم سرجایم. آخرش رفت. رفت که من بگیرم بخوابم، مثل بچه آدم.
چند ساعت گذشت؟...یادم نیست. خواب بودم و بیدار که بابا آمد. گفت حالا می توانی بیایی مامان را ببینی. باورت می شود تا تو همراه مامان به خانه نیامدی من نفهمیدم مامان چرا رفته بود بیمارستان.
بقیه اش ... فکر کنم هزار بار من و فرشته بقیه اش را برایت گفته ایم. بعد از آن همه تماشای من بود بر بزرگ شدنت ، که الان صفحه هایی هستند تاریک و روشن.
حالا چرا نشستم و این ها را نوشتم ؟ نمی دانی تو ، نمی دانی بعضی ثانیه ها چقدر کشدار از کنارم می گذرند. نمی دانی که بین این همه سال و این همه اتفاق تنها همین نوشتن بود که مرا نگه داشت . مثل گره ای است که هرچه باد و باران بیاید و بلرزاند دنیایم را ، باز من هستم، امیدوار ، به دیدن زندگی، به دیدن تو.
Apr 13, 2009
جاده اسم منو فریاد می زنه
Posted by sheida at 7:00 PM
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
2 comments:
nemidoonam in ghame gharibi ke vojoode mohajer ha ro por mikone be chizaei ke gharare inja tu ghorbat be dast biarim miarze ya na? akhe mage adam cheghad zende ast? key gharare az zendegi lezzat bebarim??
bebaksh abji ke hich vaght forsate khundan nadashtam ba commente bala movafegham vaghti bekham be to be hame nabudanat fekr konam chizi joz ashk nemituni yarim kone va ye boghze sangin ke hich vaght natunestam ghurtesh bedam
Post a Comment