Apr 11, 2009

جاده اسم منو فریاد می زنه












وقتی تنها هستم و هیچ کاری ندارم یا بهتر بگویم حوصله هیچ کاری ندارم شروع می کنم به ورق زدن. ورق زدن خاطرات. خاطراتی که اگر گاه به گاه به یاد نیاورمشان می ترسم که زیر خروارها ثانیه و دقیقه و روز فراموش شوند.
یکی از صفحه هایی که دوست دارم وقتی به آن رسیدم بایستم و خوب خیره شوم ، آن لحظه هایی است که می رسیدم به شهر خودم.
معمولا شب دیر وقت راه می افتادم و گرگ و میش صبح می رسیدم. اگر خیلی خسته نبودم و خوابم نمی برد راه به یادم می ماند. اولین ایستگاه آمل بود. کنار تاکسی تلفنی نماشون. بعدش بابل. یادم هست که ساری کنار یک میدان بزرگ می ایستادیم با یک تابلوی تبلیغاتی بزرگ به سمت همان جایی که باید راهمان را ادامه می دادیم. میدان ساعت ساری را هم اگر راننده حال داشت از توی شهر برود ، می دیدم. شهرهای دیگر...می گذشت تا کردکوی. از اینجا به بعد دیگر خوشحال بودم چون می دانستم حدود نیم ساعت دیگر می رسیم. وقتی می رسیدم معمولا کنار میدان گاز پیاده می شدم. حس خوبی بود پیاده شدن و خلاص شدن از اتوبوس و اینکه کل راننده های تاکسی دورت را می گیرند و کیف سنگینت را هم زودی می قاپند که مشتری خودشان شوی.
می نشستم صندلی عقب و فرو می رفتم توی لباسها و صندلی که سرمای صبح اذیتم نکند. بعضی وقتها هم اگر پدر گرامی خسته نبود می آمد دور آن میدان ، منتظر در ماشینش می نشست و همیشه همان اورکت سبز یشمی اش را تن می کرد. قبل از آمدن من چند بار از ماشین پیاده می شد تا ببیند من در اتوبوس تازه رسیده هستم یا نه؟ نمی دانم. وقتی می رسیدم خانه قیافه خواب آلود مامان و اینکه می گفت " جدا خواب نبود منتظر تو بودم" و من به پلک های تازه باز شده اش لبخند می زدم. بعد... می آمدم توی اتاق تو.
تویی که بیشتر از همه دلم تنگ تو می شد. تویی که هنوز بیشتر از همه دلم تنگ توست.

پایان قسمت نخست-






1 comments:

Anonymous said...

bad az 10salm hanuzam montazere umadanet tuye un otaghe abie sard budam unghad nayumadi ke hameye un divaro khakestari kardamo raftam man dige un otagho nakhastamo daro divarasho un panjere hichi joz booye toro nemiavordo man ... kheili vaghte ke bekhodam migam hish arum nemikham ba deltangiam azorde she...