Dec 22, 2009

خوشی ناخوشی

من فکر می کنم که حالم باز خوب نیست. فکر می کنم که از ننوشتن زیاد است، یا شاید ننوشتن زیادم از بد بودن حالم است. امروز دلم می خواست بزنم ماشین را کنار خیابان ، بروم خودم را پرت کنم روی آن کپه برگهای آتش به جان گرفته و ... رها شوم. مثل وقتهایی که خودم را ول می کنم توی استخر...سبک و بی خیال. اما از آدمها ترسیدم. ترسیدم زنگ بزنند به پلیس و به من بگویند " دیوانه" . هرچندهم دل همه شان بخواهد که کاش جای من بودند روی آن کپه برگ. بگذریم که ما از آن "حریق خزان" گذشتیم و آتش را زیر خاکستر ، باز پنهان کردیم. نمی دانم با این آتش داغ پنهان چرا باز همیشه سردم است؟

0 comments: