دوست داشتم امروز کتابی دستم بگیرم و بخوانم . بخوانم و بگردم. دنبال همان چیزی که همه عمرم سرگردانش هستم. دنبال حقیقت ، حقیقت خودم. چند تا کتاب را زیرو رو کردم. هوای " سمفونی مردگان " را کردم. گرچه تلخ بود اما مثل قهوه آرامم می کرد. چیزی پیدا نکردم. مثل همیشه دست خالی ام و خسته. مثل همیشه باز منم و این سرگردانی . دلم می خواست بنشینم و نامه ای بنویسم به یک دوست . بگویم همه ناگفته ها را . این که چه شد اینی شدم که هستم. این که چه هستم و چه می خواستم باشم . دست خسته و قلم بی رنگ بود. دل یاری نکرد که فاش کنم و باز پناه بردم به شعر ، این یار قدیمی که هر که از من برید ، او از من نبرید. این که از هر کس که بریدم از او نبریدم. رفتم گم شدم لابلای تشبیه ، ابهام ، لای ایهام . شبیه شدم به یک موج ، خسته از کوبیدن سر به ساحل. شبیه شدم به یک گنجشک ، دل تنگ پرواز.کنایه زدم به آینه ، آینه کنایه زد به من. من با حقیقت فاصله ها داشتم و آینه این را می دانست. سربرگرداندم از آینه ، سرگردان باز گشتم این لحظه ها را . اگر حقیقت ناپیداست عیب از من است . از من که راه را نمی دانم و آنجایی را که باید نمی گردم. سرگردانی ام از بیراه رفتن ، پریشانی ام همه از در راه ماندن است.
آه اگر راهی به دریاییم بود
از فرو رفتن چه پرواییم بود