Apr 26, 2009

می بینم صورتم تو آینه













دوست داشتم امروز کتابی دستم بگیرم و بخوانم . بخوانم و بگردم. دنبال همان چیزی که همه عمرم سرگردانش هستم. دنبال حقیقت ، حقیقت خودم. چند تا کتاب را زیرو رو کردم. هوای " سمفونی مردگان " را کردم. گرچه تلخ بود اما مثل قهوه آرامم می کرد. چیزی پیدا نکردم. مثل همیشه دست خالی ام و خسته. مثل همیشه باز منم و این سرگردانی . دلم می خواست بنشینم و نامه ای بنویسم به یک دوست . بگویم همه ناگفته ها را . این که چه شد اینی شدم که هستم. این که چه هستم و چه می خواستم باشم . دست خسته و قلم بی رنگ بود. دل یاری نکرد که فاش کنم و باز پناه بردم به شعر ، این یار قدیمی که هر که از من برید ، او از من نبرید. این که از هر کس که بریدم از او نبریدم. رفتم گم شدم لابلای تشبیه ، ابهام ، لای ایهام . شبیه شدم به یک موج ، خسته از کوبیدن سر به ساحل. شبیه شدم به یک گنجشک ، دل تنگ پرواز.کنایه زدم به آینه ، آینه کنایه زد به من. من با حقیقت فاصله ها داشتم و آینه این را می دانست. سربرگرداندم از آینه ، سرگردان باز گشتم این لحظه ها را . اگر حقیقت ناپیداست عیب از من است . از من که راه را نمی دانم و آنجایی را که باید نمی گردم. سرگردانی ام از بیراه رفتن ، پریشانی ام همه از در راه ماندن است.

آه اگر راهی به دریاییم بود
از فرو رفتن چه پرواییم بود


Apr 25, 2009

مرا پریشان ، تو کردی










بهار بود که دلم لرزید.
از کوچه بهار نارنج ها رد می شدم که دیدمت. گردن کشیده بودی بالای آن دیوار بلند داشتی نگاه می کردی به همه چیز. زل زده بودی به من. گفتم سرم را می اندازم پایین و بی خیال از کنارت رد می شوم. یا نه ، نیم نگاهی می کنم، شاید با سر سلامی کنم و همین. سرم را که بالا کردم ، نیم نگاهی و ... کار دلم تمام شد. هی رفتم و هی آمدم توی آن کوچه. تو هم ...روی آن دیوار بلند، گردن کشیده و مشغول نگاه.

زمستان بود که دلم تنگ شد.
نبودی.
دیوار ، خالی.
دل من گرفتارت.
خودم ، در هوای تو پریشان.

ده سال گذشت.
بعد از من چند تا نگاه را دزدیدی ، چند تا دل را لرزان ، سرگردان کردی؟

Apr 13, 2009

جاده اسم منو فریاد می زنه













شبی که آمدی یادت هست. تو یادت نیست. من اما ، با همه بی حواسی و فراموشی، این یکی را خوب یادم مانده .باران می آمد... می دانی ، شاید من باران را به خاطر آمدن تو اینقدر دوست دارم.
چهار سالم بود. آن موقع ها توی آن خانه بودیم... آن خانه که حیاطش پر از گل بود و یک در کوچک داشت به سمت پیاده روخیابان و یک در بزرگ به سمت کوچه. چرا بیشتر از چند ماه آنجا نماندیم ، نمی دانم. یعنی مامان چند باردلیلش را توضیح داد اما من هنوز جوابش را نگرفته ام.
نیمه شب بود. از خواب که بیدار شدم دیدم بغل بابا هستم . داشت مرا می برد خانه همسایه. فرشته را جلوتر برده بود. نمی دانم داشت به همسایه چی می گفت که من زدم زیر گریه. گفتم که من خانه کسی نمی مانم. هر جا می روند باید مرا هم ببرند. انگار حوصله بهانه گیری مرا نداشت یا شاید وقت راضی کردن مرا . آن پتو قرمز را یادت هست، همانی که مامان تا آخرین نفرمان نگه داشته بود، دورم بود.بابا پیکان داشت آن موقع ها. این قسمت را اصلا یادم نیست. شاید توی ماشین خوابم برده بود. دیگر می رسد به اتاق انتظار بیمارستان. من بودم ، نشسته روی یک مبل دو نفره ، خواب آلود. پیرمردی نشسته روی یک صندلی، روبرویم. بابا هی می رفت و می آمد تا ببیند من چه کار می کنم و چه طور هستم. خیلی خوابم می آمد ، آخر خداییش بهتر از آن موقع وقتی نبود برای آمدن؟
این یکی را خوب یادم مانده. من، نشسته خوابم می برد و سرم می افتاد این ور و آن ور. پیرمرد... " بچه جان ، خجالت نکش ، بخواب." من اما نمی توانستم که خجالت نکشم. سرم می چرخید و به محض بیرون رفتن پیرمرد دراز می کشیدم. اما مواظب بودم. تا می آمد مثل برق می نشستم سرجایم. آخرش رفت. رفت که من بگیرم بخوابم، مثل بچه آدم.
چند ساعت گذشت؟...یادم نیست. خواب بودم و بیدار که بابا آمد. گفت حالا می توانی بیایی مامان را ببینی. باورت می شود تا تو همراه مامان به خانه نیامدی من نفهمیدم مامان چرا رفته بود بیمارستان.
بقیه اش ... فکر کنم هزار بار من و فرشته بقیه اش را برایت گفته ایم. بعد از آن همه تماشای من بود بر بزرگ شدنت ، که الان صفحه هایی هستند تاریک و روشن.
حالا چرا نشستم و این ها را نوشتم ؟ نمی دانی تو ، نمی دانی بعضی ثانیه ها چقدر کشدار از کنارم می گذرند. نمی دانی که بین این همه سال و این همه اتفاق تنها همین نوشتن بود که مرا نگه داشت . مثل گره ای است که هرچه باد و باران بیاید و بلرزاند دنیایم را ، باز من هستم، امیدوار ، به دیدن زندگی، به دیدن تو.


Apr 11, 2009

جاده اسم منو فریاد می زنه












وقتی تنها هستم و هیچ کاری ندارم یا بهتر بگویم حوصله هیچ کاری ندارم شروع می کنم به ورق زدن. ورق زدن خاطرات. خاطراتی که اگر گاه به گاه به یاد نیاورمشان می ترسم که زیر خروارها ثانیه و دقیقه و روز فراموش شوند.
یکی از صفحه هایی که دوست دارم وقتی به آن رسیدم بایستم و خوب خیره شوم ، آن لحظه هایی است که می رسیدم به شهر خودم.
معمولا شب دیر وقت راه می افتادم و گرگ و میش صبح می رسیدم. اگر خیلی خسته نبودم و خوابم نمی برد راه به یادم می ماند. اولین ایستگاه آمل بود. کنار تاکسی تلفنی نماشون. بعدش بابل. یادم هست که ساری کنار یک میدان بزرگ می ایستادیم با یک تابلوی تبلیغاتی بزرگ به سمت همان جایی که باید راهمان را ادامه می دادیم. میدان ساعت ساری را هم اگر راننده حال داشت از توی شهر برود ، می دیدم. شهرهای دیگر...می گذشت تا کردکوی. از اینجا به بعد دیگر خوشحال بودم چون می دانستم حدود نیم ساعت دیگر می رسیم. وقتی می رسیدم معمولا کنار میدان گاز پیاده می شدم. حس خوبی بود پیاده شدن و خلاص شدن از اتوبوس و اینکه کل راننده های تاکسی دورت را می گیرند و کیف سنگینت را هم زودی می قاپند که مشتری خودشان شوی.
می نشستم صندلی عقب و فرو می رفتم توی لباسها و صندلی که سرمای صبح اذیتم نکند. بعضی وقتها هم اگر پدر گرامی خسته نبود می آمد دور آن میدان ، منتظر در ماشینش می نشست و همیشه همان اورکت سبز یشمی اش را تن می کرد. قبل از آمدن من چند بار از ماشین پیاده می شد تا ببیند من در اتوبوس تازه رسیده هستم یا نه؟ نمی دانم. وقتی می رسیدم خانه قیافه خواب آلود مامان و اینکه می گفت " جدا خواب نبود منتظر تو بودم" و من به پلک های تازه باز شده اش لبخند می زدم. بعد... می آمدم توی اتاق تو.
تویی که بیشتر از همه دلم تنگ تو می شد. تویی که هنوز بیشتر از همه دلم تنگ توست.

پایان قسمت نخست-






Apr 2, 2009

یک مکالمه معمولی
















شماره ات را می گیرم

- شماره کن چند بار است-
دستم می لرزد
برمی داری خودت

می گویم "سلام"
می گویی " سلام"
- دلم تنگت است، دلم
بی تاب است-
می گویم " خوبی؟"
منتظرم
بگویی " تو چی؟"
و من بزنم زیر گریه ، های های
نمی گویی ، می گویی خوبی
و همه خوبند و همه چیز خوب است
هوا خوب است
و زمین و زمان خوبند

می دانم
خوب نیستی،
و همه خوب نیستند و همه چیز خوب نیست
حتی هوا
حتی زمین و زمان.
می گویم " من هم."

آرام آرام برخاستند
همه آن حرفها
که قبل از شماره گرفتن
اینجا نشسته بودند که گفته شوند
رفتند و پنهان شدند دوباره
لابلای لحظه ها
لابلای روزها و شبها

*
گوشی را گذاشتم
به تو فکر می کنم
به خودم
به دل تنگمان
پس کی می شود
که ما حرفهایمان را بزنیم؟