Aug 18, 2013



در شعر شاعران قدیم ، زلف من آشفته ز باد صبا بود و دل تو آشفته ز من.

صبح که از خواب بر می خیزم دستی به موهای آشفته ام می کشم و در آینه نگاه می کنم. نه از باد صبا خبری هست و نه از دل تو. اتاق تاریک است و همه جا ساکت. روزهاست که با کسی حرف نزده ام. چند نفری را دیده ام ، با هم خوش و بشی کرده ایم ، اما حرف؟ فکر می کنم سالهاست که با کسی حرفی نزده ام.
شانه چوبی قدیمی ام را زیر تخت پیدا کردم. گیره مویم هم از زیر بالشم پیداست . شانه را همان زیر تخت جا می گذارم. وقتی می خواهم موهایم را جمع کنم و ببندم ، چه فرقی می کند که تار به تار باشد یا در هم تنیده ؟ تازه بگذار آشفته بماند. شاید یاد کسی را کنم که اگر بود و می دید ، آشفته می شد.
از سماور خانه مادر بزرگ اینجا خبری نیست. کتری برقی هست و چای کیسه ای. وقت نیست ، وقت تنگ است و همه چیز فوری شده است . چای فوری، غذای فوری، زندگی فوری. خوب که فکر می کنم می بینم همه چیزمان دارد فوری می شود. پس چرا هیچ وقت  وقتِ اضافه نداریم؟ سوال بی جواب. این اولین نیست . آخرین هم نیست. به ساعت شماطه دار نگاه می کنم. از فراموشی من باز به خواب رفته است. کوکش می کنم و با شتاب به راه می افتد.
به وسایل خانه نگاه می کنم. گرد و خاک همه جا را گرفته است. خودم هم گرد و خاک گرفته ام اگر راستش را بخواهی. اگر هم که راستش را نمی خواهی ، این هم بماند مثل همه آنهایی که ماند توی دلم و گفته نشد. حوصله چایی را هم ندارم. دوست دارم دوباره برگردم به رختخواب. به خوابم فکر کنم ، به تو. اما خوابها فقط خواب هستن. دلگیر نشوی از من ، نمی توانم همیشه بخوابم تا با تو باشم. می دانی ، بی تو بودن آنقدرها هم بد نیست. بی تو که هستم باور کن بیشتر به تو فکر می کنم. با تو بودن؟ می دانی که عادت کردن چه طور دوست داشتن ها را خراب می کند... بگذریم.
مداد چشم را بر می دارم. خطی به بالای پلک ، نزدیکِ نزدیک چشم. گوشه اش را می دهم بالا. همان جوری که دوست داشتی. حالا چشم چپ. باور کن سعی خودم را می کنم . اما می دانی که این خطها همیشه تا به تا می شوند.
« شاید پلکهایت تا به تا هستند.»
اخم می کنم و می خندم.
کمی پودر به صورت ، کمی پودر به گردن. رژ گونه ، زیر شقیقه ها. خطی در امتداد لب ، رژ صورتی روی لبهایم می رود و بر می گردد. لبهایم را به هم می سایم و در آ ینه به تو نگاه می کنم که روی تخت نشسته ای.
« حالا دوستم داری؟»
بر می گردم و به جای خالی ات روی تخت نگاه می کنم. تلخی واقعیت را مثل یک چای غلیظ می نوشم ، داغ داغ. لباسی بر تن می کنم واز خانه می زنم بیرون. باد صبا می پیچد به دورم و یک روز دیگر را شروع می کنم .
 یک روز دیگر از روزهای بی تو بودن.
آگوست 2009

2 comments:

Unknown said...

Neveshtehat ro doost daram! Kheili benevis, hatta agar baz be ghar e tanhayee beri ( albate kheil ioonja namoonia!)

sheida said...

چشم دوست عزیز تر از جان.