ایستاده بود وسط اتاق. به جایی خیره شده بود در دوردستها. آن
ور دیوار، جایی که رویا و کابوس به هم آمیخته شده بود. احساس کرد زمین زانوانش را
می کشید طرف خودش. روی زانوهایش نشست. دستهایش را به فرش نرم قهوه ای نزدیک کرد و
آرام آرام تسلیم جاذبه زمین شد. تنش را دراز کرد و سنگینی اش روی فرش رها شد.
صورتش را توی پرزهای بلند فرش فرو کرد و به بوی عطر گمشده ای فکر کرد که آرام آرام
از روی گردنش بخار می شد و لابلای ثانیه ها گم می شد. صدای موسیقی بلند در
گوشش همه خانه های مغزش را پر کرد.آنقدر که هیچ جایی برای آمدن شادی یا غم نماند.
کم کم در دنیای خلسه ای عمیق فرو رفت و معلق بین زمین و آسمان ماند. خش خش صدای
پایی آمد. صدای پایش را می شناخت، آشنای سالیان دوربود ، تنهایی. صدای پا نزدیک تر
و نزدیک تر شد تا ایستاد. سردی حضورش مثل بادی وزیدن گرفت. سردی دست آشنای قدیمی
نزدیک تنش آمد و مثل یک پیچک وحشی سمی روی پوستش لغزید.از شانه ها تا دور سینه اش،
از سینه تا دور کمرش، از کمر تا دور رانها و ساقهای پاهایش. ساقه های خشن پیچک
تنهایی دور تن کوچکش پیچید و جای آن دستهای داغ گمشده را کمرنگ کرد. حس کرد مثل
کودکی است که تازه زاده شده و در این دنیا هیچ کس را نمی شناسد. توی ملافه سردی
پیچیده شده و بیقرار دنبال صدای قلب مادرش می گردد. کجا بود مادرش که آن پارچه سرد
را از دورش کنار بزند و او را به روی سینه اش بگذارد تا آرام بگیرد؟
چنگ زد به پرزهای قهوه ای فرش. زانوانش را جمع کرد به سمت شکمش.
دستهایش را پیچید دور خودش. پیچک تنگ تر و تنگ تر او را در آغوش گرفت. پلکهایش
سنگین شد. چشمهایش را روی هم گذاشت و در میان بازوان تنهایی به خوابی هزار ساله
رفت.