Aug 22, 2013

پیچک

 










ایستاده بود وسط اتاق.  به جایی خیره شده بود در دوردستها. آن ور دیوار، جایی که رویا و کابوس به هم آمیخته شده بود. احساس کرد زمین زانوانش را می کشید طرف خودش. روی زانوهایش نشست. دستهایش را به فرش نرم قهوه ای نزدیک کرد و آرام آرام تسلیم جاذبه زمین شد. تنش را دراز کرد و سنگینی اش روی فرش رها شد. صورتش را توی پرزهای بلند فرش فرو کرد و به بوی عطر گمشده ای فکر کرد که آرام آرام از روی گردنش بخار می شد و لابلای ثانیه ها گم می شد. صدای موسیقی بلند  در گوشش همه خانه های مغزش را پر کرد.آنقدر که هیچ جایی برای آمدن شادی یا غم نماند. کم کم در دنیای خلسه ای عمیق فرو رفت و معلق بین زمین و آسمان ماند. خش خش صدای پایی آمد. صدای پایش را می شناخت، آشنای سالیان دوربود ، تنهایی. صدای پا نزدیک تر و نزدیک تر شد تا ایستاد. سردی حضورش مثل بادی وزیدن گرفت. سردی دست آشنای قدیمی نزدیک تنش آمد و مثل یک پیچک وحشی سمی روی پوستش لغزید.از شانه ها تا دور سینه اش، از سینه تا دور کمرش، از کمر تا دور رانها و ساقهای پاهایش. ساقه های خشن پیچک تنهایی دور تن کوچکش پیچید و جای آن دستهای داغ گمشده را کمرنگ کرد. حس کرد مثل کودکی است که تازه زاده شده و در این دنیا هیچ کس را نمی شناسد. توی ملافه سردی پیچیده شده و بیقرار دنبال صدای قلب مادرش می گردد. کجا بود مادرش که آن پارچه سرد را از دورش کنار بزند و او را به روی سینه اش بگذارد تا آرام بگیرد؟ 
چنگ زد به پرزهای قهوه ای فرش. زانوانش را جمع کرد به سمت شکمش. دستهایش را پیچید دور خودش. پیچک تنگ تر و تنگ تر او را در آغوش گرفت. پلکهایش سنگین شد. چشمهایش را روی هم گذاشت و در میان بازوان تنهایی به خوابی هزار ساله رفت.

Aug 18, 2013



در شعر شاعران قدیم ، زلف من آشفته ز باد صبا بود و دل تو آشفته ز من.

صبح که از خواب بر می خیزم دستی به موهای آشفته ام می کشم و در آینه نگاه می کنم. نه از باد صبا خبری هست و نه از دل تو. اتاق تاریک است و همه جا ساکت. روزهاست که با کسی حرف نزده ام. چند نفری را دیده ام ، با هم خوش و بشی کرده ایم ، اما حرف؟ فکر می کنم سالهاست که با کسی حرفی نزده ام.
شانه چوبی قدیمی ام را زیر تخت پیدا کردم. گیره مویم هم از زیر بالشم پیداست . شانه را همان زیر تخت جا می گذارم. وقتی می خواهم موهایم را جمع کنم و ببندم ، چه فرقی می کند که تار به تار باشد یا در هم تنیده ؟ تازه بگذار آشفته بماند. شاید یاد کسی را کنم که اگر بود و می دید ، آشفته می شد.
از سماور خانه مادر بزرگ اینجا خبری نیست. کتری برقی هست و چای کیسه ای. وقت نیست ، وقت تنگ است و همه چیز فوری شده است . چای فوری، غذای فوری، زندگی فوری. خوب که فکر می کنم می بینم همه چیزمان دارد فوری می شود. پس چرا هیچ وقت  وقتِ اضافه نداریم؟ سوال بی جواب. این اولین نیست . آخرین هم نیست. به ساعت شماطه دار نگاه می کنم. از فراموشی من باز به خواب رفته است. کوکش می کنم و با شتاب به راه می افتد.
به وسایل خانه نگاه می کنم. گرد و خاک همه جا را گرفته است. خودم هم گرد و خاک گرفته ام اگر راستش را بخواهی. اگر هم که راستش را نمی خواهی ، این هم بماند مثل همه آنهایی که ماند توی دلم و گفته نشد. حوصله چایی را هم ندارم. دوست دارم دوباره برگردم به رختخواب. به خوابم فکر کنم ، به تو. اما خوابها فقط خواب هستن. دلگیر نشوی از من ، نمی توانم همیشه بخوابم تا با تو باشم. می دانی ، بی تو بودن آنقدرها هم بد نیست. بی تو که هستم باور کن بیشتر به تو فکر می کنم. با تو بودن؟ می دانی که عادت کردن چه طور دوست داشتن ها را خراب می کند... بگذریم.
مداد چشم را بر می دارم. خطی به بالای پلک ، نزدیکِ نزدیک چشم. گوشه اش را می دهم بالا. همان جوری که دوست داشتی. حالا چشم چپ. باور کن سعی خودم را می کنم . اما می دانی که این خطها همیشه تا به تا می شوند.
« شاید پلکهایت تا به تا هستند.»
اخم می کنم و می خندم.
کمی پودر به صورت ، کمی پودر به گردن. رژ گونه ، زیر شقیقه ها. خطی در امتداد لب ، رژ صورتی روی لبهایم می رود و بر می گردد. لبهایم را به هم می سایم و در آ ینه به تو نگاه می کنم که روی تخت نشسته ای.
« حالا دوستم داری؟»
بر می گردم و به جای خالی ات روی تخت نگاه می کنم. تلخی واقعیت را مثل یک چای غلیظ می نوشم ، داغ داغ. لباسی بر تن می کنم واز خانه می زنم بیرون. باد صبا می پیچد به دورم و یک روز دیگر را شروع می کنم .
 یک روز دیگر از روزهای بی تو بودن.
آگوست 2009