دستش را محکم گرفته بود و لابلای جمعیت او را با خودش می
کشید. کف دستهایش عرق کرده بود. می ترسید دست او از دستش سر بخورد و توی آن شلوغی
گمش کند. بدن های داغ عرق کرده توی آن ظهر تابستان را کنار می زد با یک دست و با
دست دیگر او را می کشید.
یک لحظه برگشت و نگاهش کرد. چشمهای عسلی با موهای خرمایی ،
گونه های تب کرده ، چند تار مو چسبیده به صورت خیس. لبخندش که بوی خنکی دریا را می
داد. دوست داشت دخترک کنارش راه برود. کنارش باشد تا بتواند دستش را بیندازذ دور
کمرش و بچسباندش به خودش. تا گاه و بیگاه گردنش را ببوسد و در گوشش آهسته بگوید: «
هلاکتم ». اما خیابان شلوغ نمی گذاشت . توی آن ازدحام به تنها چیزی که فکر می کرد
این بود که گمش نکند. جمعیت را می شکافت و می رفت. ته خیابان یک کافی شاپ بود. می
خواست دخترک را ببرد آنجا ، یک آیس تی برایش بخرد. بنشیند روبرویش و تا خود قیامت
نگاهش کند. به لبهایش که می چسبید دور نی و غنچه می شود. به تب گونه هایش که آرام
آرام فروکش می کند. به دست کوچکش که روی میز را با ناخنش می سابد. می تواند دستش
را بگیرد و ببوسد و با خیال راحت توی چشمهایش نگاه کند و بگوید « هلاکتم ». دخترک
با همه صورتش بخندد و شانه هایش را بالا بیندازد.
می رفت و دست دخترک را می کشید. برگشت که دوباره چشم عسلی و
موهای خرمایی با خنکی دریا را نگاه کند.
ناگهان تعادلش را از دست داد. افتاد روی مرد روبرویی. مرد پشت سری هم نتوانست خودش
را نگه دارد و افتاد روی او و مرد روبرویی. بوی تند عرقشان زد توی دماغش و حالش به
هم خورد. با کمک همدیگربه سختی بلند شدند و همه از همدیگر معذرت خواهی کردند.
لباسهایش را تکان داد و ناگهان به دستان خالی اش نگاه کرد. به پشت سرش. دخترگ دیگر
نبود. دور خودش چرخید. چشم انداخت به این طرف ، آن طرف. خون داغ دوید توی سرش.
قلبش آنقدر محکم زد که می خواست از توی دهنش بپرد بیرون. جمعیت او را هل می داد و
او جمعیت را هل می داد ، از این ور و آن ور. چند نفر صدایشان در آمد : « چه کار می
کنی آقا؟». خواست برگردد ببیند کجا دخترک جا ماند. نتوانست. جمعیت همچنان به جلو
پیش می رفت ، به سمت ته خیابان. بیهوده بود تلاشش، تلاش برای برگشتن. کمی تقلا کرد
و بعد کم کم مجبور شد آرام بگیرد. جمعیت می رفت و او را با خودش تا ته خیابان
کشید. آن دورها باد بوی خنکی دریا را با خود می برد.