May 16, 2009

طرحی نو










گفتم که مادرم زنگ زده. دلش تنگ شده. دل من؟ خب مادر آدم است دیگر. بعد از کار گفتم. از روزهای پر کار و خسته کننده. از اینکه همه می خواهند کارشان را گردن یکی دیگر بیندازند. چایم را که می خوردم ، او گفت. از اینکه تا زمستان تمام نشده ، دلش می خواهد یک سرمای حسابی بخورد. یک هفته تمام. اینجوری می تواند یک هفته سر کار نرود و همه اش توی خانه بماند و من مجبور شوم هرروز بروم عیادتش. گفتم چه خیالها. گفت حالا ببین.


"قسمتی از داستان" سه شنبه به رنگ کهرباست

May 14, 2009

دست سرد ردت را که به سینه ام زدی
سینه ام آتش گرفت