گفتم که مادرم زنگ زده. دلش تنگ شده. دل من؟ خب مادر آدم است دیگر. بعد از کار گفتم. از روزهای پر کار و خسته کننده. از اینکه همه می خواهند کارشان را گردن یکی دیگر بیندازند. چایم را که می خوردم ، او گفت. از اینکه تا زمستان تمام نشده ، دلش می خواهد یک سرمای حسابی بخورد. یک هفته تمام. اینجوری می تواند یک هفته سر کار نرود و همه اش توی خانه بماند و من مجبور شوم هرروز بروم عیادتش. گفتم چه خیالها. گفت حالا ببین.
"قسمتی از داستان" سه شنبه به رنگ کهرباست