همیشه دوستت داشته ام خودت خوب می دونی. درسته گاهی از دستت خسته شده ام ، خسته و آزرده، آنقدر که دلم خواسته مثل یک کاغذ باطله مچاله ات کنم و بندازم دور...
اما نشد. نمی شه.
می دونی که بیشتر از این حرفها دوستت دارم.
گاهی که به من نزدیک می شی ، خیلی نزدیک ، آنقدر که بازدم نفسم گرمم می کنه، با خودم می گه من تو ام یا شاید تو خود منی. دلم می خواد دست بندازم دورت ، محکم محکم ، نذارم که دیگه از من دور بشی. چی بگم خب... . وقتی که دستام عادت می کنه که دورت باشه ، وقتی که مستم از خوشی اینقدر نزدیک بودن با تو ، انگار از خوشی خوابم می بره. اینه که تو باز فرصت می کنی دستامو آروم آروم پس بزنی، نگاهی به صورت خوش خیال من بندازی و دوباره... دور بشی.
من ، اما فکر نکن که یادم می ره. فکر نکن وقتی چشم باز می کنم یادم نیست که بی خبر رفتی. همینه که ازت آزرده می شم یا شاید از خودم که چرا گذاشتم بری.
فکر نکن اگه اینجا ساکت نشستم و دستامو گرفتم توی سرم و هی با موهام ور می رم از بی خیالیه ، از بی خیالیه تو.
نه، به جون عزیزت که بی خیالت نیستم.
من نشسته ام اینجا، هی فکر می کنم با خودم که چی کار کردم که رفتی؟ که چی کار کنم که برگردی. دوباره بیای پیشم ، بیای نزدیکم.
شاید اگه واست تار بزنم یا اگه یک شعر گرم بگم یا شاید حتی یک چای سرخ بریزم با عطر هل.
اگه نیومدی پاشم بیام توی پیاده روها ، هی روی این برگهای آتیش گرفته پاهامو بذارم شاید خش خش پاهام به گوش توآشنا اومد وخودتو نشونم دادی. اگه باز نیومدی ، بیام توی اون خیابان شلوغ هی چشم بندازم اینور ، هی چشم بندازم اونور، شاید چشم تو چشم من شدی ، دیگه نتونی از من پنهون بشی.
خیال نکن این همه که گفتم یعنی که از رفتنت آزرده شدم.نه ،واسه من عزیزیت بیشتر از این حرفاست.
می دونم ، رفتنت هم دست خودت نیست. می گن ذاتت اینجوریه " زندگی ". وقتی بهت عادت می کنند، بی خبر می ذاری و می ری. به دل نگیر اگه کوتاهی کردم ، اگه عادت کردم.
خودت که می دونی ، خوب می دونی همیشه دوستت داشته ام ، همیشه دوستت دارم.